.:: پرسه ::.

روزمرگی های مد ( MED )

.:: پرسه ::.

روزمرگی های مد ( MED )

شب

    

شما فکر میکنین این عکس چی باشه ؟

نه ، ستاره نیستن اینا . این عکس برفیه که همین الان داره می باره . نور فلاش دوربین این دونه های برف رو اینجوری کرده . شب خیلی قشنگیه ، میخوام الان دوربین و سه پایه رو بردارم بزنم بیرون ، شاید تونستم چند تا عکس خوب بگیرم . اگه نشد عکس بگیرم ( آخه معلوم نیست جرات کنم توی این سرما از ماشین پیاده بشم ) هم زیاد مهم نیست ، حیف این شبه به این قشنگیه که توی خونه طی بشه .

پ.ن.۱ : منظور از همین الان این تاریخ و ساعتیه که پایین مطلب هست ، فردا نیاین بگین الان که برف نمیاد !!

پ.ن.۲ : کسی میدونه چه اتفاقی برا آب و هوای اینجا افتاده ؟ قبلآ ما ۳ سال یه بار ، اونم تو زمستون برف داشتیم ، امسال هنوز زمستون نیومده این پنجمین برفه . البته ناراضی نیستیم ، شکر .

 

یکسال گذشت

از بچگی همیشه دوست داشتم خاطراتم رو یه جایی بنویسم . توی دوران راهنمایی یه معلم ادبیات داشتیم که نگارش رو خیلی خوب بهمون یاد میداد . همیشه موضوعهای متفاوت و جالبی رو برا انشاهای کلاسی انتخاب میکرد . یه بار داستان برامون میگفت و ازمون میخواست تا اون داستان رو با نثر خودمون بنویسیم . یه بار برامون نوار قصه میذاشت و اجازه نمیداد نوار تموم بشه ، بعد از ما میخواست به سلیقه خودمون اون قصه رو تمومش کنیم . یه چیزه دیگه هم که بهمون یاد داد نوشتن خاطرات روزانه بود . تقریبآ از همون موقع بود که به این کار علاقه مند شدم . هنوز هم دفتر خاطرات اون سال و سالهای دبیرستانم رو دارم و گاهی بهشون سر میزنم .

از وقتی توی اینترنت با وبلاگ آشنا شدم رفتم تو این فکر که یه وبلاگ برا خودم درست کنم و یه سری از اتفاقاتی رو که برام می افته توش بنویسم ( البته اونایش که خیلی شخصی نیست رو ). کلی وقت طول کشید تا این وبلاگ رو بالاخره راه انداختم . سالروز تولد این وبلاگ هم دقیقآ مصادف شد روز جشن عقد من و خانومی . البته این یه تصادف نبود و از قبل براش برنامه ریزی کرده بودم . اول قرار بود با خانومی با هم اینجا بنویسیم که خب بعدآ به یه دلایلی فقط من این کارو کردم .

الان دقیقآ یک سال از اون روز میگذره . 11 آذر 1384 . با آدمای جدیدی توی این محیط آشنا شدم ، آدمایی که توی دنیای واقعی امکان آشنا شدن باهاشون تقریبآ غیر ممکن بود چون اغلب این آدما خارج از ایران و هر کدوم یه گوشه دنیا زندگی میکنن . نوشتیم ، از اتفاقات خوب ، از اتفاقات بد ، خوندیم و با خوشحالی دوستان شاد و با ناراحتیشون غصه دار شدیم . اعتراض کردیم ، اعتماد کردیم ، خندیدیم ، گریه کردیم ، خاطراتمون رو ثبت کردیم و با دیگران به اشتراک گذاشتیم . خاطرات بقیه رو خوندیم و بهشون تبریک گفتیم یا دلداری دادیم . با کلی عقاید جدید آشنا شدیم که با بعضی هاش موافق و با بعضی هاش مخالف بودیم . کلی چیز یاد گرفتیم ، با شیوه زندگی ایرانیا توی کشورهای مختلف آشنا شدیم ، تصمیم گرفتیم ، منصرف شدیم . دل بستیم ، نا امید شدیم و در کل یکسال با آدمای حقیقی توی دنیای مجازی "زندگی" کردیم .

امروز رفتم و تمام آرشیو وبلاگ رو توی این یه سال خوندم . کلی خاطره خوب و بد برام زنده شد .خاطرات خوب که همیشه لذت بخش هستن ولی حتی خاطرات بد هم وقتی مشمول مرور زمان میشن دیگه اون تلخی اولیه رو از دست میدن و یادآوریشون دیگه زیاد آدمو اذیت نمیکنه . خیلی خوشحالم که اینجا رو دارم ، جایی برای ثبت زندگی و به اشتراک گذاشتنش با مردم دنیای مجازی . نمیدونم عمر این وبلاگ به چند سالگی میرسه ، فقط اینو میدونم که در حال حاضر اصلآ قصد تعطیل کردنش رو ندارم و تصمیم دارم تا وقتی زندگیم اونقدر یکنواخت نشده که هیچ اتفاقی توش نیافته به نوشتن ادامه بدم .

اینجا فقط و فقط برای دل خودم مینویسم ، همین . چون نه زندگیم اونقدر جذابه که بقیه از خوندن اتفاقاتش لذت ببرن ، نه اینکه اونقدر اطلاعات دارم که بخوام چیزی به شماها یاد بدم . فقط و فقط برای دل خودم می نویسم . حالا توی این راه اگه کسی هم بیاد اینجا و مطالبم رو بخونه و نظر بده ، کلی انرژی مثبت منتقل میکنه که باعث دلگرمیه . ( میدونم که گفتم برا دل خودم مینویسم ولی این حقیقته که هر کامنتی آدمو دلگرم به ادامه نوشتن میکنه ، دلیلش رو هم واقعآ نمیدونم .)

دوستای زیادی به من کمک کردن تا تونستم توی این مسر راه بیفتم و این برای من که از وبلاگ نویسی چیزه زیادی سرم نمی شد کمک خیلی بزرگی بود . واقعآ نمیشه اسم برد ولی اگه یه نگاه به همین لینک دوستان که این بغل هست بندازید ، اسم اکثرشون رو میتونید ببینید . از همه کسایی که توی این یکسال چه به من کمک فکری کردن ، چه کمک وبلاگی کردن ( برای وقتایی که اینجا دچار مشکل میشد و من میموندم توی گِل که چه جوری حلش کنم ) ، چه اونایی که به مطالب لینک دادن ، چه اونایی که نظر دادن و حتی اونایی که فقط اینجا رو میخوندن ممنون و متشکرم .
 
امیدوارم این تجربه یکساله بتونه توی بهتر کردن حال و هوای این وبلاگ کمک کنه .

پ.ن.1 : فکر میکنم دیگه وقتشه این قالب رو عوض کنم . چرا شما کسی رو به من معرفی نمیکنید که بتونه برام یه قالب طراحی کنه ؟ شاید به عنوان کادوی تولد این وبلاگ ، کسی بتونه یه قالب خوشکل بهش هدیه بده .
 
پ.ن.۲ : امروز (یکشنبه) برای دومین بار توی امسال اینجا برف اومد . توی این ۲۵-۲۶ سالی که توی اصفهان زندگی میکنم تا حالا یاد ندارم توی پاییز برف اومده باشه ، اونم دوبار . الان هوای اصفهان از تورنتو سردتره ، قابل توجه تهرانتویی عزیز . در ضمن امروز ما هم اینجا ویندچیل داشتیم . اینم دو تا عکس برفی .
 
     
 
     
 
 
 
 

علی لاریجانی ( طنز )

مهمترین نکته زندگی علی لاریجانی این است که اساسآ با آدم های مشهور فامیل بوده است. او علاوه بر اینکه برادر جوادشون است و داداش صادقشون هم . او و برادرانش از عاشقان خدمت بوده اند و این در کتب تاریخی قید شده است. "غلام پیروانی" در حاشیه ای بر کتاب قانون "ابن سینا" مینویسد: «یکی رئیس رادیو تلویزیون، دیگری نماینده مجلس و دیگری عضو شورای نگهبان بودند و در کنار هم یک دسته گل را تشکیل میدادند.» بعضی مورخین اعتقاد دارند فصل آخر این جمله در نسخه کلکته چیز دیگری است و گویا اصل فعل « به آب میدادند » بوده که طبعآ نظرات متفاوت است !

"جان تراولتا" در میزان التفاسیر آورده است: «حتی با سوادها هم میتوانند این طوری باشند.» هیچ مورخی ارتباطی بین این جمله و علی لاریجانی کشف نکرده و ما هم اشتباهآ آنرا اینجا آوردیم . به جایش شرق شناس نام آوری چون "مصطفی دنیزلی" گفته: «علی لاریجانی خیلی خوبه، حتی از عادل فردوسی پور هم بهتره.» مستشرقین اغلب با این نظر در طول تاریخ موافق بوده اند. "نیک براون" انگلیسی در ذکر مناقب علی لاریجانی یک کتاب سه جلدی به نام کمدی الهی دارد شامل بهشت، برزخ و دوزخ که البته بعضی آگاهان اعتقاد دارن "دانته" نامی هم از "نیک براون" تقلید کرده که چیز مهمی نیست. "براون" در این کتاب سه جلدی پس از آشنایی نزدیک با علی لاریجانی تغییراتی ایجاد میکند از جمله این که نام هر سه کتاب را به بهشت تغییر میدهد. "نیک" در بخش فلسفی از آن کتاب درباره لاریجانی می آورد: «علی جون بیا دردت به جونم / علی همدم من.» مولانا جلاالدین در ساقی نامه میگوید که علی لاریجانی نیز به این بخش از کتاب جوابی حزن انگیز داده بدین مظمون: «برادر جان نمیدونی چه دلتنگم / برادر جان نمیدونی چه غمگینم / برادر جان، برادر جان نمیدونی گرفتار کدوم طلسم و نفرینم ... دلم تنگه برادر جان / برادر جان دلم تنگه.» تاریخ این جوابیه تاریخی به قول موثق کاتبان دیوان، اَمرداد هزار و سیصد و هشتاد و چهار بوده است! زندگی لاریجانی در ازمنه مختلف دچار فراز و فرودهای متعددی بوده که مهمترین آن در سال 1336 خورشیدی برایش اتفاق افتاد. بدری خانم مورخی که همه میدانیم آدم مفیدی است تصریح دارد به این امر: «بله، خیلی اتفاق مهمی برایش افتاد چون در این سال به دنیا آمد.» این گفته را اکثر مورخین به تواتر نقل کرده اند، بدون بحث، بدون حرف، بدون خیار شور.

لاریجانی تا بیست و چند سالگی کارهی مختلفی کرد از جمله این که درس خواند و درس خواند و درس خواند. او اساسآ درسهایی خواند که یا بعدآ به کارش نیامد یا هیچ علاقه ای به استفاده از آنها در کارش نداشت. تا این که در سالهای 60 و 61 رئیس سازمان صدا و سیما شد. طبری در تاریخ بیهقی می نویسد ( پیشتر هم گفته ام که گویا در گذشته مورخین علاقه داشته اند به جای کتاب خودشان، کتاب بقیه نویسندگان را بنویسند.) :« در آغاز دهه شصت در رادیو تلویزیون بر طبلی کوفتند که صدایش پانزده سال دیگر بلند شد، بد جوری هم بلند شد، بلند شد ها !!»

علی لاریجانی اساسآ راننده خوبی بوده. او که دست فرمانش را در صدا و سیما نشان داده بود بعدها به کارهای نظامی پرداخت و پس از تصدی این سمت و به خاطر ارتباط تنگاتنگ این پستش با پست بعدی، به وزارت ارشاد برگزیده شد!! "ساموئل فولر" فیلسوف، محقق و شرق شناس بزرگ میگوید: « او جانشین سید محمد خاتمی شد که استعفا داده بود، امان از دست تاریخ.»

علی لاریجانی که کماکان برادرش جواد لاریجانی بود، رئیس صدا و سیما شد و ده سال صدای آن طبل را درآورد. کار به گونه ای پیش رفت که "ر.اعتمادی" در مجمع التواریخ می نویسد: «مردم همگان به غلط فکر میکنند او فامیل نزدیکی به نام سیما دارد که در واقع میشد "سیمای لاریجانی". این شخص نزدیکترین نسبت فامیلی را به او داشت به تمام اشکال گونه گون.»

لاریجانی در حالی که سعی میکرد صدایش را صاف کند و احتمالآ موهای بور و چشم های آبیش بیشتر به چشم آید خطاب به کارمندانش دستور مهمی صادر کرد، او گفت: «به جای دو شبکه تلویزیونی و دو شبکه رادیویی از این به بعد باید هفت تا شبکه تلویزیونی و هشت تا شبکه رادیویی داشته باشیم.» البته آگاهان به اهمیت ادامه این سخنان اشاره میکنند چرا که بر آنند: «البته تمام این شبکه ها یه برنامه پخش میکرد!!» و بدین شکل چندین شبکه شروع به پخش یک حرف ( و نه حتی یک برنامه، یک حرف) کردند. "ابیوردی" و "فریومدی" متفق القولند که در این برهه حساس زمانی ( همین وسط جمله عرض کنم که مورخین حرف بی خود زده اند، چون آنها عادت دارند پسوند تمام عباراتی را که به «برهه» ختم میشود یک «حساس زمانی» بگذارند.) رسانه ملی تغییر کرد.

در اینجا تاریخ مشخص نمیکند که علی لاریجانی که سیماشون اینا با اعتراضات روبرو شده بود بر چه اساسی و با استناد به چه چیزی و روی چه حسابی تصمیم گرفته کاندیدای ریاست جمهوری شود. تاریخ می گوید لاریجانی سعی فراوان کرد شبیه کسی حرف بزند که هشت سال از او در رسانه اش انتقاد کرده بود و مردم ضمن اینکه مشغول تعجب کردن بودند به اوی رای ندادند تا از آخر اول شود.

علی لاریجانی در عین ناباوری در دولت نهم سمت رئیس شورای امنیت ملی را پذیرفت تا مورخین گویند: « شوق خدمت مارو کشته.»
 
منبع : ابراهیم رها - مجله 40چراغ - شماره 223 - آبان 85 - صفحه 34 .
 

بارون پاییزی

 
 امروز بالاخره اولین بارون پاییزی رو تو این شهر تجربه کردیم . یکی دو هفته ای میشد که هوا ابری بود ولی خب طبق سنت قدیمی این شهر تا امروز بارون نیومده بود . سیگار کشیدن زیر بارون ، اونم توی پارک نزدیک خونه که تمام خاطرات بچگیت رو توش خودش داره خیلی لذت بخشه .

امروز رفتیم تئاتر "سرآشپز" رو دیدیم ، کار یه گروه از صربستان بود . من به اندازه خانومی توی تئاتر چیز حالیم نمیشه ، ولی دکور جالبی داشت ، بازی ها و مخصوصآ عروسک گردانیش عالی بود و بهترین بخش کارشون هم به نظر من موسیقی کار بود . تنها بخش بد قضیه زن و شوهر بغل دستیمون بود که صدای چیپس خوردنشون اجازه نمیداد صدای بازیگرا رو واضح بشنویم ( البته بعضی وقتا ). میریم تئاتر می بینیم در حالی که هنوز نمیدونیم فرهنگ تئاتر دیدن چیه ! البته وقتی توی سالن تئاتر "تالار هنر" چیپس و پفک میفروشن ، توقع زیادیه اگه از مردم بخوایم نخرن . بگذریم ...

بعد تئاتر هم با خانومی رفتیم توی پارک کنار رودخونه ، نزدیک پل مارنون ، یه کم قدم زدیم . پارک معمولآ خلوتیه . آرامش خاصی داره به خاطر اینکه یه حریم از خونه های مسکونی بین پارک و خیابون وجود داره که نمیذاره سر و صدای خیابون به پارک برسه . بارون سبزه ها و درختا رو شسته بود و باقیموندهُ قطرات بارون رو برگها ، نور چراغهای شهر رو مثل دونه های مروارید منعکس میکرد . نم بارون خیلی ملایمی هم که میزد ، فکر میکنم اومده بود تا همه چیز رو تکمیل کنه .

راستی ، چقدر وقته از خدا تشکر نکردم ؟ چقدر وقته که حتی یه نگاه خشک و خالی هم به آسمون ننداختم ؟ چیزای قشنگ کم نیست ، مخصوصآ توی این شهر ، چیزای زشت هم کم نیست ، اما انصاف نیست که فقط زشتی ها رو ببینیم وشکایت کنیم .خودمو میگم ...
 
پ.ن.۱ : بارون دیروز ، امروز هم ادامه داشت ، با شدت خیلی بیشتر . از آب و هوای اصفهان بعیده . یادم باشه یه زنگ بزنم هواشناسی تشکر کنم بابت بارون .
 
پ.ن.۲ : بابک بیات توی کماست . حالش تعریفی نداره و نیاز به پیوند کلیه داره . امیدی به کمک د.لت خدمتگذار نیست . به راوی سر بزنید که اگه امکانش پیش اومد بتونیم یه کمکی هر چند ناچیز بکنیم . اطاعت امر شد به فراخوان آلوچه خانم از طریق سرزمین رویایی .